دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۶
۰ نفر

همشهری دو - روح‌الله رجایی: ما ۲ نفر بودیم، من و مرتضی.با داوود در میانه راه آشنا شدیم تا نخستین سفر اربعین را با هم تجربه کنیم. چندین سفر در بقیه ایام سال باعث شده بود، راه و چاه‌ مرز مهران را خوب بلد باشیم

karbala

اما عبور از شلوغي مرز مهران خيلي سخت بود؛ به اندازه مجموع تمام سختي‌هايي كه در سفرهاي عادي تجربه كرده بودم يا حتي بيشتر از آن.داوود كه به قول مرتضي «سيمش از ما وصل‌تر بود» مي‌گفت:«قدر اين سختي‌ها را بايد بدانيم». كلا داوود اينجور بود كه كم حرف مي‌زد اما حرف خوب مي‌زد. بعد از كلي معطلي، ساعت 9شب از مرز رد شديم. هميشه هر وقت به اينجا مي‌رسيديم، يك راست ماشين مي‌گرفتيم براي نجف يا كربلا.اما ميان آن شلوغي و آن ساعت شب وسيله‌اي براي رفتن نبود.گفتند بايد شب را در يكي از روستاهاي «بدره» بمانيم. اسم روستا را خاطرم نيست اما شبيه به همين روستاهاي خودمان بود. با چند نفر ديگر همراه شديم و به مسجد روستا رفتيم.3جوان به استقبالمان آمدند، انگار كه منتظر بودند.در مسجد شام مفصلي خورديم و خواستيم بخوابيم تا صبح.

گفتند كه در مسجد نمي‌توانيد بخوابيد. بعدها فهميدم اين را مي‌گويند كه مجبورمان كنند حتما شب را در خانه‌شان بخوابيم. عراقي‌ها براي خدمت به زائران اربعين با هم مسابقه مي‌دهند و براي برنده شدن در اين مسابقه با هم دعوا هم مي‌كنند. ما 3 نفر سهم «سليمان» از اين مسابقه شديم. راستش آن ساعت شب توي كوچه‌هاي روستايي ناشناس در خاك عراق با كمك ترس راه مي‌رفتم. بعد از چند دقيقه پياده‌روي از كوچه‌باغ‌ها به خانه «سليمان» رسيديم. بالاي در چوبي خانه‌شان چراغي روشن بود؛يك لامپ 100كه به چشمم خيلي پرنور‌تر از هر نورافكني مي‌آمد. مادر سليمان كه شال سبزي دور سرش داشت، دم در ايستاده بود. معلوم بود كه منتظر بوده ببيند پسرش دست پر به خانه مي‌آيد يا نه. پيرزن تا ما را ديد با همان قد خميده‌اش جوري كه انگار داشت مي‌دويد به استقبالمان آمد و بلند بلند مي‌گفت:«هلا بيكم يا زوار الحسين».گمانم گريه هم مي‌كرد. اين بار چقدر زود زائر شده بوديم.

کد خبر 314809

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha